دیانا گلـــــــــیدیانا گلـــــــــی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

تولد دخترم دیانا

اولین تاب بازی

سلام عروسک مامان.این روزا خیلی شیطون و بغلی شدی.همش دمر میافتی تا میندازمت سرجات دوباره بر میگردی به حالت دمر.و چون مامانی شدیدا گردن درد داره نمیتونه زیاد بغلت کنه.بخاطر همین از بابایی خواستم تاب تابی که خاله سیما بهت داده بود و از یه جایی آویزون کنه.که بالاخره بعد چند وقت امروز(29-3-91)فرصت کرد.فدات بشم توهم خیلی تاب بازی رو دوس داری.           تاب تاب عباسی خدا منو نندازی گه یه وقت بندازی بغل مامان بندازییییییییییییییییییی ...
5 تير 1392

شیطنتهایی در سکوت

عزیز مامان در تاریخ یک تیر داشتم آشپزی می کردم که دیدم اصلا سر و صدات نمیاد اولش نگران شدم اما تا اومدم دیدم پدر لپ تاب و داری در میاری.انداختمت سر جات و اینبار در سکوت اسباب بازیهاتو خودت از تو ظرفش در آورده بودی.الهی قربون این شیرین کاری هات بشم من!!!!!!!     ...
5 تير 1392

اولین غذای کمکی

دختر گلم امروز (22-3-91) بالاخره بعد از کلی پرس و جو و دو دلی و ترس خواستم اولین غذای کمکی رو برات درست کنم. درسته قبل اون موقع غذا خوردن خودمون از طعم غذاها برات میچشوندم اما اینبار به رسمیت میخواستم غذای خودتو بخوری.وای که چه ذوقی میکردی مگه ول کن قاشق بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اما متاسفانه بنا به دستور دکترت چون شیرین نبود همه رو بالا آوردی.فرداش رفتیم خونه مامان جون اینا خاله معصومه اینا هم قرار بود دو روز اونجا بمونن.خاله برات غذای خوشمزه درست کرد.     برا صبحونه خانوم گل هم نون سنگک رو له کرد و به خوردت داد.نوش جونت عسیسسسسسسسسسسسسم. راستی همه رو خاله گفت تو شیشه شیر بهت بدم بخوری .دست خاله جون هم درد نکنه که هم زحمت غذا پختن ...
5 تير 1392

چندتا اتفاق تو یک روز

سلام عروسکم امروز(31-3-91)چندتا اتفاق خاص افتاد که برات یادداشت میکنم.اول اینکه بنا به اعتقاد مامان جون اینا اگه زیر پای بچه حنا بذارن تابستون اسهال و استفراغ نمیشه به خاطر همین ما هم حنابندون گرفتیم و زیر پاهاتو حنا گذاشتیم.فعلا مطالب رو داشته باش عکسم میذارم برات.     دوم اینکه با بابا جون و بابایی رفتیم دنبال خونه برا شون.       سوم اینکه برای اولین بار با همم رفتیم پیتزا کارما.  جایی که یکی دوبارم وقتی تو دلم بودی رفته بودیم.اونجا توجه همه رو به خودت جلب کرده بودی.انقد شیطونی کردی که نفهمیدیم چی خوردیم.با آوازهای دلنشینت رستوران رو گذاشته یودی رو سرت بلبل من.  ...
5 تير 1392

پدر و مادر کمی هم به من گوش کنیییییییییییییییییید

پدر و مادر عزیزم! سلام. تمام روزهای سال، من آن چه را که شما برایم نوشته اید میخوانم و قصه هایی را که برایم میگویید میشنوم، اما از شما خواهش میکنم فقط همین امروز به حرف های من گوش کنید و نامه مرا بخوانید. لطفا با من بازی کنید باور کنید میدانم که دنیای بزرگترها پر از استرس و کار و گرفتاری است اما هر شب که شما به خانه می آیید ته دلم آرزو دارم کمی با من بازی کنید. نیازی نیست که ساعت ها برای من وقت بگذارید، من تنها به ده دقیقه زمان احتیاج دارم تا بتوانم به کمک بازی، نقاشی یا درد دل کردن حرف ها، ترس ها، نگرانی ها و شادمانی های کودکانه ام را به شما بگویم. اگر باورنمی کنید از همین امشب شروع کنید و فقط شبی ده دقیقه با من بازی کنید. بعد...
3 تير 1392

شانس آوردی

نازگل مامان امروز قرار بود واکسن شش ماهگیتو بزنیم.با هزار مصیبت دو تایی رفتیم مرکز بهداشت.اما از شانست مسئول واکسیناسیون نبود.دست از پا درازتر برگشتیم.هم زمان تولد مامان جون هم بود.رفتیم کیک خریدیم و برات جشن نیم سالگی گرفتیم.دست بابایی هم درد نکنه برات یه زنجیر طلا کادو خرید.ایشالا سایش از سرمون کم نشه و جیبش همیشه پر پول باشه.دوست دارم مامانییییییییییییییییییییییییییی . با اجازت عکسا رو بعدا میذارم . ...
2 تير 1392